حال و هوایم بارانیست
گاه گاهی بوی عطر خاک خیس خورده به مشامم میرسد
و من مست بوی باران میشوم
بارانی که در آسمان چون درو مروارید میماند و چون به زمین میرسد روان
خدای مرا میبینی ؟
مرا چه بسیار دوست میدارد که
در بهار مراورید های کوچک را به زیر پای من میریزد
در زمستان کریستال هایی را که هرکدام با ظرافت خاصی زیبا شده است
خدای مرا میبینی ؟
در پاییز چه بسیار برگهای زردو طلایی و قرمز را که به مانند گنجینه ای رنگا رنگ زیر پای مارا فرش میکنند ...
خدای من بسیار زیباست ...
خدای من عاشقانه به من عشق میورزد...
خدای من کسی است که که به من روح و جسم و جان داده است ....
ایکاش قدر چنین خدایی را میدانستم ...